#داستانک
نوشته شده توسط محب اهل البیت در 23 مرداد 1398 in بدون موضوع
گرگی هر روز کنار رودخانه میآمد تا آبی بنوشد و تشنگیاش را رفع کند. اما وقتی لبهی رودخانه میرسید، گرگ دیگری را در آب میدید، میترسید و عقب میکشید. بالاخره روزی تصمیم خودش را گرفت. باید با این مشکل روبهرو میشد. کنار رودخانه رفت، به گرگی که میدید حملهور شد و خودش را در آب انداخت. در همین لحظه تصویر خودش که در آب میافتاد و پنداشت گرگی دیگر است محو شد.
دشمن، وجود دارد. اما تصویر واقعیاش به اندازهی تصویری که از خودش برای ما میسازد ترسناک نیست. تصویری که ما در ذهن داریم یک تصویر خیالی است که او با استفاده از ترسِ ما در ذهنمان میسازد. وقتی با عزم و اراده با او روبهرو شویم، آن تصویر خیالی محو میشود.
فرم در حال بارگذاری ...