10 - تواضع پيامبر ( ص ) روزي بانويي بي پروا عبور مي كرد ، پيامبر ( ص ) با چند نفر از بردگان ، روي خاك زمين نشسته ، و غذا مي خورد ، با تعجب گفت : ( اي محمد ! سوگند به خدا ، تو همانند بندگان مي نشيني و غذا مي خوري )
پيامبر ( ص ) فرمود : و يحك اي عبد اعبد مني :
( واي بر تو ، كدام بنده اي از من بنده تر است )
زن گفت : ( لقمه اي از غذاي خود را به من بده )
پيامبر ( ص ) لقمه اي به او داد
زن گفت : نه به خدا ، بلكه بايد لقمه اي كه در دهانت است ( به عنوان تبرك ) به من بدهي بخورم .
پيامبر ( ص ) لقمه اي از دهانش بيرون آورد و به او داد ، آن بانو ، آن لقمه غذا را خورد و از آن پس تا آخر عمر هرگز بيمار نشد ( 13 )
9 - ايمان دسته جمعي هزار نفر از قبيله بني سليم پيامبر ( ص ) همراه يارانش بود ، ناگهان يك نفر عرب باديه نشين نزد آن حضرت آمد ، او سوسماري را صيد كرده و در آستين خود پنهان كرده بود ، با كمال گستاخي ، با صداي بلند اشاره به پيامبر كرد و گفت :
( اين كيست ؟ )
حاضران گفتند ( اين پيامبر ( ص ) است )
او به پيامبر گفت : ( سوگند به دو بت لات و عزي ، هيچكس در نزد من ، مبغوضتر از تو نيست ، اگر قبيله من ، مرا آدم عجول نمي خواندند ، هم اكنون شتاب كرده و تو را مي كشتم )
پيامبر ( ص ) فرمود : ( چرا اين گفتار خشن را مي گويي ؟ به خداي بزرگ ايمان بياور )
باديه نشين گفت : ( ايمان نمي آورم ، مگر اينكه اين سوسمار به تو ايمان بياورد ، ) و هماندم سوسمار را به زمين انداخت . پيامبر ( ص ) صدا زد : يا ضب : ( اي سوسمار ! )
سوسمار با زبان رسا ، كه همه حاضران شنيدند ، گفت :
لبيك و سعديك : ( بلي قربان ! امر بفرما )
پيامبر ( ص ) فرمود : چه كسي را مي پرستي ؟
سوسمار گفت : ( آن كس را كه عرش او در آسمان ، و شكوه او در زمين ، و راه او در دريا ، و رحمت او در بهشت و عذاب او در دوزخ است )
حضرت فرمود : من كيستم ؟
سوسمار گفت : تو رسول پروردگار جهانيان ، خاتم پيامبران هستي ، آن كس كه تو را تصديق كرد ، رستگار شد ، و آن كس كه تو را تكذيب كرد ، زيانكار گرديد .
باديه نشين آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه به پيامبر ( ص ) رو كرد و گفت : ( من هنگامي كه نزد تو آمدم ، تو مبغوضترين فرد نزد من بودي ، اكنون در سراسر زمين ، تو از همه انسانها نزد من محبوبتر ، و از خودم و پدر و مادرم عزيزتر مي باشي ، گواهي ميدهم كه خدا يكتا و بي همتا است و تو رسول خدا هستي . )
و با ايمان كامل به سوي قبيله خود رفت و ماجرا را براي افراد خاندان خود تعريف كرد و آن ها را به ايمان و اعتقاد به اسلام دعوت نمود هزار نفر از قبيله او مسلمان شدند . ( 12 )
8 - خنده پيامبر ( ص ) روزي پيامبر ( ص ) به طرف آسمان نگاه مي كردند و مي خنديدند ، شخصي به آن حضرت عرض كرد : چرا مي خنديد ؟
پيامبر فرمود : آري به آسمان نگاه كردم ، ديدم دو فرشته به زمين آمدند ، تا پاداش عبادت شبانه روزي بنده با ايماني را كه هر روز در محل نماز خود ، به عبادت و نماز مشغول مي شد ، بنويسد . اما او را در محل نماز خود نيافتند ، بلكه در بستر بيماري يافتند ، آنها به سوي آسمان بالا رفتند ، و به خدا عرض كردند : ما طبق معمول براي نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان ، به محل نماز او رفتيم ، ولي او را در محل نمازش نيافتيم بلكه او در بستر بيماري آرميده بود .
خداوند به آن فرشتگان فرمود : ( تا او در بستر بيماري است ، همان پاداش را كه هر روز براي او هنگامي كه در محل نماز و عبادتش بود ، مي نوشتيد ، بنويسيد ، و بر من است كه پاداش اعمال نيك او را تا آن هنگام كه در بستر بيماري است ، براي او بنويسم ) ( 11 ) .
7 - دشمن قلدر ، در برابر ضربت محمد ( ص ) يكي از سران كفر و شرك كه بسيار قلدر و خودپسند بود ، ( ابي بن خلف ) نام داشت او اسب چالاكي داشت به او علف مي داد و در پرورش آن اسب ؛ كوشش مي كرد ، به اين منظور كه روزي بر آن سوار شود و محمد ( ص ) را بكشد ، حتي روزي با پيامبر ( ص ) روبرو شد و با كمال گستاخي گفت : ( من اسبي دارم كه او را هر روز علف مي خورانم ، تا چاق و چالاك شود ، و سرانجام سوار بر آن شوم و ترا بكشم ) .
پيامبر ( ص ) به او فرمود : ( بلكه به خواست خدا ، من تو را مي كشم ) .
از اين جريان مدتي گذشت ! تا جنگ احد ( در سال سوم هجرت ) در كنار كوههاي نزديك به مدينه رخ داد .
ابي بن خلف در اين جنگ ، از سرداران لشگر دشمن بود ، هنگامي كه جنگ شروع شد ، او فرياد مي زد : ( محمد ( ص ) كجاست ؟ اي محمد ! اگر تو نجات يابي من نجات نيابم ! ) در اين ميان ، پيامبر ( ص ) را در صحنه جنگ ديد ؟ براي كشتن آن حضرت به سوي او جهيد ، پيامبر ( ص ) به طور سريع ، نيزه يكي از يارانش به نام ( حارث بن صمه ) را گرفت و به ابي بن خلف حمله كرد و نيزه را بر گردن او فرود آورد .
خراشي در گردن او پديد آمد ، او از وحشت از پشت اسب بر زمين افتاد ، و مانند صداي گاو ، نعره مي كشيد ، و مي گفت : ( محمد ( ص ) مراكشت )
يارانش او را از محل درگيري بيرون بردند ، و او را دلداري مي دادند كه وحشت نكن ، چيزي نشده ، گردنت خراش مختصري پيدا كرده است ، چرا بي تابي مي كني ؟
او مي گفت : ( اين ضربتي كه محمد ( ص ) بر من وارد ساخت ، اگر بر دو طايفه پر جمعيت ربيعه و مضر ، وارد مي ساخت ، همه را مي كشت ، شما خبر نداريد ، محمد ( ص ) روزي به من گفت : ( من تو را خواهم كشت )
او اگر بعد از اين سخن آب دهانش را به من مي رسانيد ، همان مرا مي كشت ( آري او دروغ نمي گويد )
ابي بن خلف بعد از اين ضربت يك روز بيشتر زنده نماند ، و سپس به هلاكت رسيد ( 10 ) .
6 - احترام به ارزشها پيامبر ( ص ) در دوران شيرخوارگي ، نزد حليمه سعديه بود ، حليمه به او شير مي داد ، حليمه داراي چند پسر و دختر بود ، در نتيجه آنها برادران و خواهران رضاعي ( يعني همشير و همشيره ) پيامبر بودند .
پيامبر ( ص ) پس از آنكه به مقام پيامبري رسيد روزي ( گويا در مدينه ) خواهر رضاعيش نزد او آمد ، بسيار خوشحال شد ، روپوش خود را براي او در زمين گسترد ، و او را روي آن نشانيد ، سپس با رويي خوش با او به سخن پرداخت و احوال بستگان او را پرسيد ، و تا هنگامي كه او نشسته بود ، با چهره اي خندان ، با او صحبت كرد ، تا اينكه او برخاست و رفت .
سپس برادر رضاعي پيامبر ( ص ) آمد ، پيامبر ( ص )
از او نيز احترام كرد ، و مدتي با هم سخن گفتند ! ولي آن خوشرفتاري كه پيامبر ( ص ) با خواهر رضاعيش كرد ، با برادرش رضاعيش نكرد . شخصي به پيامبر ( ص ) عرض كرد : ( با اينكه برادر رضاعي شما ، مرد بود ، به او مانند خواهر رضاعيت خوشرفتاري نكردي ؟ )
پيامبر ( ص ) در پاسخ فرمود :
لانها كانت ابر بوالديها منه
( زيرا آن خواهر به پدر و مادرش ، خوشرفتارتر بود ) ( 9 ) .
آري پيامبر ( ص ) اين گونه به ارزشها ( مانند احترام به پدر و مادر ) توجه داشت و احترام مي كرد .