✨﷽✨
?سخن چین بدبخت هیزم کش است?
✍آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
سخن جینی گناه خیلی عجیب و بدی است. حالا کسی عصبانی شده و پشت سر کسی حرف بدی زده است، شما نباید این حرف را انتقال بدهی. باید ساکت باشی و چیزی نگویی.
میان دو کس جنگ، چون آتش است
سخن چین بدبخت، هیزم کش است
یک نفر با شیطان شرط بندی کرد و گفت “ببینم که تا یک هفته کدامیک از ما بیشتر کار می کنیم” آن شخص رفت بین دو قبیله سخن چینی کرد و شصت هزار نفر را به کشتن داد. بعد از یک هفته آمد و به شیطان گفت: “تو چه کار کردی؟” شیطان گفت: “من یک مرد و زن را منحرف کردم تا از راه نامشروع با هم ارتباط برقرارکردند و زنا کردند” آن شخص به شیطان گفت: “شرط را من بردم” شیطان گفت:"چطور؟” گفت:"من شصت هزار نفر را به کشتن دادم، تو کاری نکردی، فقط باعث یک زنا شدی.” شیطان به او گفت: “نه، تو نمی فهمی، من بردم” آن شخص گفت: “چطور؟” شیطان گفت:"من ریشه را باید درست کنم، باعث زنایی شوم تا مثل تویی به وجود بیاید که شصت هزار نفر را به کشتن بدهد. ریشه دست من است و من بردم”
✅سه دعای مستجاب
✍امام صادق عليه السلام:
سه دعاست كه از درگاه خداوند متعال رد نمى شود: دعاى پدر براى فرزندش، هر گاه كه به او نيكى كند، و نفرينش در حقّ او، آن گاه كه از او نافرمانى نمايد؛ نفرين ستم ديده در حقّ كسى كه به او ستم كرده است، و دعايش براى كسى كه انتقام او را از ستمگرى گرفته است؛ و دعاى مرد مؤمن براى برادر مؤمنش كه به خاطر ما به او كمك [مالى] كرده است و نفرينش درباره وى، هر گاه بتواند به او كمك [مالى ]كند و برادرش به آن كمك نياز شديد داشته باشد و وى كمكش نكند
? بحارالأنوار، ج۷۴، ص۳۶۹
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پند آموز ⚜
حکایت موی پیشانی گرگ
✍روزی روزگاری خانمی که از شرارت شوهر به ستوه آمده بود به نزد رمال رفت که چاره اندیشی کند. رمال نیز با اخذ مبالغی گزاف و وعده وعیدهای آنچنانی زن بیچاره را اغفال کرد اما ثمری نبخشید. روزی هنگامی که برای دوستش درد دل می کرد دوست وی عنوان یک مرد حکیم ودانا را به وی داد. زن بیچاره که به هر دری می زد که شوهرش سازگار شود ناچار به نزد حکیم دانا رفت.
ابتدا حکیم حرفهای و درد ودلهای زن را خوب شنید سپس دستور داد این تنها علاجش موی پیشانی گرگ زنده است! زن بیچاره با خود اندیشید چون همه از این حکیم دانا حرف شنوی دارند بهتر است تا من هم امتحان کنم. پس روی به صحرا نهاد و در صدد پیدا کردن گرگ بود که ناگه آشیان گرگی یافت که با توله هایش در آن زندگی میکرد زن هر روز مقداری گوشت تازه را به کنار لانه گرگ می برد و خودش دورتر می نشست ابتدا گرگ بسیار محتاطانه عمل میکرد ولی با گذر زمان کم کم به وجود انسانی در نزدیکی لانه اش عادت کرد به ویژه اینکه هر روز یک ران گوسفند نیز دریافت می نمود. زن نیز هر روز سعی می کرد تا کمی به آشیان نزدیک تر بشود تا اینکه پس از گذشت چهلروز کم کم با توله بازی میکرد و گرگ نیز کنارش لم میداد زن نیز با دستش پشت گرگ و سر گرگ را نوازش میداد روزی حین نوازش تعدادی موی پیشانی گرگ را چید و با خود به نزد حکیم برد!
?حکیم ماجرا را از زن پرسید و زن نیز سختی هایی که متحمل شده بود برای حکیم توضیح داد.
حکیم تبسمی کرد و گفت ببین تو با کوشش و نرمخویی توانستی بر درنده ای غالب شوی اما بدان که شوهر تو از جنس خود توست و با کمی تحمل و و انعطاف پذیری می توانی به مراد دلت برسی زن از فکر و ذکاوت حکیم دانا تشکر کرد و به خانه برگشت و سعی کرد دستورات را مو به مو اجرا کند با گذشت زمان مرد قصه ما نیز مهربان شد و سالیان سال به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند…
? مجموعه شهر حکایات